اگر خدا وجود داشت، هافبک مستحکمی میشد
آلکساندر همن / ترجمه: امین هوشمند
من در زمستان ۱۹۹۲، چند ماه قبل از شروع جنگ، از سارایوویِ بوسنی و هرزگوین، به این کشور خوب آمدم. من قصد نداشتم در ایالات متحده بمانم، مگر اینکه کسی به من کاری پیشنهاد کند. من به شیکاگو آمدم تا دوستم جورج را ملاقات کنم و قرار بود در یکم ماه می، روزی که محاصره سارایوو آغاز شد، به این جا پرواز کنم. بنابراین من اینجا گیر افتادم، بدون کار یا پول، تنها دارایی من جورج و چند نفر از دوستانش بود. زندگی من یک شبه تغییر کرد و عمیقاً بدبخت شدم: سیانان را بهطور گسترده و با عطش زیاد تماشا میکردم که کشتار زادگاهم را پوشش میداد و احساس میکردم کاملاً از دنیای اطرافم جدا شدهام.