داستان کوتاه – رَحْمَتْ
سلام کرد و چایی رو هورتی بالا کشید. خیلی وقت بود ندیده بودماش. از وقتی رفته بود سربازی خیال میکردم دیگه به اینجا سر نمیزند. کاپشن قرمز روی دوشش بود و مثل همیشه صورتش رو اصلاح نکرده بود. میگفت: «برای مرد عیب داره ریش نداشته باشه». ما هم میگفتیم: «درسته قربون». حوصله مرافعه نداشتیم. قبلاً فکر میکردیم سرباز فراری شده ولی بعدش فهمیدیم دیر خودش رو معرفی کرده. «دو تا نیمرو میدی کبلایی؟» دو لپی افتاده بود روی سینی و داشت مثل چی لقمه میگرفت.