در تمنّای تلویزیون؛ فقط تو فراتر را می‌بینی

چنسی بعد از ۴۰ سال حالا باید با دنیای واقعی رو در رو شود. آن هم دنیایی بی‌رحم و پر از سیاستمدارهای طماع. داستان از روزی شروع می‌شود که صاحب‌کار پیر چنسی می‌میرد  و حالا اون باید خانه قدیمی را ترک کند. چنسی هیچ شناختی از جامعه ندارد و هر چه دیده از دریچه قاب تلویزیون است. اتفاقی ناخواسته او را در مقابل یکی از قدرتمندترین افراد سیاسی ایالات متحده قرار می‌دهد و حالا چنسی به جای تلویزیون، باید آدم‌ها را، رو در رو ملاقات کند.

این داستان یک طنز سیاهی است که به درستی واقعیات و مناسبات سیاسی گذشته و حال را به زبانی ساده و شیوا بیان می‌کند. یرژی کاشینسکی بهتر از هر فرد آمریکایی جامعه و مردم آمریکا را شناخته و آن را به خواننده‌اش معرفی می‌کند. یک نویسنده لهستانی با یک رمان کوتاه و تاثیرگذار توانسته در دهه ۷۰ «قلب واقعیت» سیاسی آمریکا در مواجه با دشمنان‌اش در میانه جنگ سرد را به وضوح به خواننده نمایش دهد.

این قلب واقعیات شروع به دست‌کاری ذهنی آدم‌ها کرده‌اند و مردم و نگاه‌شان را به مناسبات جهانی آن طور که باب میل خودشان بوده؛ دست‌چین، جهت‌دار و حتی دستکاری کرده‌اند. وقتی با چنسی گاردنر که یک باغبان ساده است همراه می‌شویم و در تقابل با قدرت موجود قرار می‌گیریم، ساده‌گی و بی‌آلایشی مردم را بیشتر درک می‌کنیم. مردمی که همیشه دست‌مایه قرار گرفته‌اند و باید با این سبک زندگی ادامه مسیر بدهند.

برای آنکه دنیای رمان‌های خشن، عجیب و اخلاق گرایانه کوشینسکی را بشناسیم اول باید به توالی اتفاقی درد و لذت، ثروت و فقر، و انکار و تأیید که زندگی اون را مثل زندگی شخصیت داستان‌هایش پرماجرا کرده بود نگاهی بیندازیم.

در لهستان به دنیا آمد. هولوکاست و جنگ جهانی دوم تمام اعضای خانواده‌اش به جز دو نفر را قربانی کرد. در طول جنگ همراه پدر و مادرش به دهکدهای دوردست رفت و مرتب از اینجا به آنجا میرفت، در مزارع کشاورزی میکرد و دانشی از طبیعت، زندگی حیوانات و بقا به دست آورد.

در نه سالگی، به خاطر مواجهه‌ای تکان دهنده با افراد دشمن قدرت حرف زدنش را از دست داد. بعد از جنگ، پیش پدر و مادر ناخوش احوال و مریضش برگشت و در حادثه‌ای که در ورزش اسکی پیش اومد دوباره تونست حرف بزند.

در طول دوران تحصیلش در لهستان دو بار از تحصیل در دانشگاه محروم و به خاطر انکار دکترین رسمی مارکسیسم اخراج می‌شد. وقتی به امتحان دکترای جامعه‌شناسی رسیده بود، استادیاری بلند پرواز شده بود و مدرک آکادمی علوم لهستان را به دست آورد، که بهترین مؤسسه تحقیقاتی دولتی محسوب می‌شد، یرژی در آنجا روی مطالعه فردی و جامعه‌شناسی زندگی خانوادگی آمریکایی متمرکز شد. برای آنکه بتواند از فضاهای تحمیلی دولتی دور باشد زمستان‌ها در کوه‌های تاترا معلم اسکی بود و تابستان‌ها مشاور اجتماعی در اقامتگاه ساحلی بالتیک.

در این حین نقشه فرار هم می‌کشید. بالاخره مقابل دولت قد علم کرد که باعث شد دولت به خودش و خانواده‌اش مجوز مهاجرت به غرب را نده. از آنجا که نیاز به حامی مالی داشت و نمی‌خواست از خانواده، دوستان و کارمندان آکادمی کمک بگیرد، چهار عضو موسسه را برای کار در این زمینه به استخدام خود درآورد. او که از اعضای اصلی آکادمی عکس مهمی بود و نمایشگاه‌های متعددی هم به پا کرده بود، توانست به هر عضو کرسی رسمی، مهرهای لاستیکی و لوازم التحریر بدهد. بعد از دو سال مکاتبه فعال با حامیان خیالی‌اش و آژانس‌های دولتی مختلف، توانست گذرنامه رسمی بگیرد که به او اجازه تحصیل در ایالات متحده را میداد.

زمانی که منتظر ویزای آمریکا بود احتمال این را می‌داد که هر لحظه دستگیرش کنند. کوشینسکی سیانوری را داخل کاغذ آلومینیوم پیچید و داخل جیبش گذاشت. اگر دستگیرش می‌کردند سال‌ها باید در زندان می‌ماند. خودش گفت: «به هر حال نمی‌توانستند منو برخلاف میلم اینجا نگه دارند.» اما نقشه‌اش عملی شد. در دسامبر ۱۹۵۷ در پی اتفاقی که خود کوشینسکی آن را حادثه شگفت آور زندگی‌اش لقب میده وارد نیویورک شد و توانست بدون هیچ مشکلی به انگلیسی بخواند و بنویسد. می‌گفت: «حس می‌کردم از درون مهاجری هستم که در تبعید روانی به سر می‌برم، آمریکا سرپناه خود واقعی‌ام شد، من هم دوست داشتم نویسنده مقیمش بشوم.» بیست و چهار ساله بود که داستان آمریکایی‌اش تازه شروع شد.

راننده نیمه وقت کامیون شد، پارکبان پارکینگ‌های شبانه، مسئول پروژکتور سینما، عکاس و رانندگی برای یک باشگاه شبانه و زندگی‌اش را به این شکل در آمریکا شروع کرد. «یونیفرم سفید شوفری میپوشیدم و توی هارلم کار می‌کردم، با این کار باعث شدم مشکل رنگ لباس هم حرفه‌هایم حل شود.» هر وقت که می‌توانست انگلیسی می‌خواند تا اینکه توانست در امتحان دکترای دانشگاه کلمبیا شرکت کنه و بورسیه بنیاد فورد را به دست بیاره، و بالاخره «کتاب آینده از آن ماست رفیق» را نوشت، مجموعه مقالاتی درباره رفتار جمعی که اولین کتاب از دو مجموعه مطالعات غیرداستانی‌اش محسوب میشن. با نوشتن برای ستردی ایونینگ پست و ریدرز دایجست رسما وارد حرفه نویسندگی شد.

بعد از انتشار اولین کتابش با مری ویر آشنا شد،که اهل پیترزبورگ بود. دو سال با هم روزگار گذراندند و بعد از انتشار «راه سومی وجود ندارد»، دومین کار غیرداستانی کوشینسکی، با هم ازدواج کردند.

کوشینسکی در طول سال‌ها زندگی با مری ویر که با مرگ مری به پایان رسید، با دنیای صنعت و تجارت‌های بزرگ آشنا شد. اون و مری مسافرت‌های زیادی کردند، هواپیما و قایق شخصی داشتند و خونه‌ها و گوشه‌های دنجی در پیترزبورگ و نیویورک، هوب ساوند، ساوتمپتون، پاریس، لندن و فلورانس خریدن. کوشینسکی همان زندگی ای را داشت که بیشتر رمان نویس‌ها فقط در صفحات رمان‌شان به آن می‌رسیدند.

کوشینسکی میگفت: «اغلب فکر می‌کردم که استاندال یا اف. اسکات فیتز جرالد هم هردو نگران ثروتی بودند که مال خودشان نبود و حقشان بود که تجربه من را داشته باشند. اول به نظرم آمد که رمانی درباره تجربه آمریکایی، بعد ثروت، قدرت و جامعه سطح بالا که منو در برگرفته بنویسم. اما بعد از ازدواج دقیقا شدم بخشی از همان دنیایی که هسته اصلی‌اش از آن جدا شد. در مقام نویسنده، داستان دو هنر تخیلی میدونستم و در عوض تصمیم گرفتم اولین رمانم رو بنویسم، درباره پسر بیخانمانی در یکی از کشورهای جنگ‌زده اروپایی، زندگی خودم و زندگی میلیون‌ها نفر دیگه شبیه من که برای آمریکایی‌ها خارجی به حساب می اومدیم. رمان «پرنده رنگین» هدیه من بود به مری و دنیای جدیدم.»

رمان‌های بعدی اون یعنی پلکان، بودن، درخت شیطان، کارزار، قرار دروغ، نمایش اشتیاق و پین بال را تحت تأثیر حوادث خاص زندگی‌اش نوشته شده و به سبک ویژه و بسیار خاص کوشینسکی به رشته تحریر دراومده. زمانی لس آنجلس هرالد درباره او نوشت: «کمتر رمان نویسی تجربیات شخصی کوشینسکی را داره». ترجمه رمان‌های کوشینسکی به زبانهای مختلف جایگاه قهرمان فرهنگی بین المللی مخفی به او داد، ضمن اینکه همزمان کشور فرانسه جایزه بهترین کتاب خارجی خود را به کتاب پرندگان رنگین داد، و کتاب پلکان هم جایزه ملی کتاب را دریافت کرد. بورسیه گوگنهایم بود که باعث شد جایزه آکادمی آمریکایی ادبیات و انستیتوی ملی هنرها و ادبیات، جایزه دستاورد ملی رسانه لهستان و بسیاری جوایز دیگر را به دست بیاره.

همان موقع که کوشینسکی بی وقفه به نقاط مختلف ایالات متحده، اروپا و آمریکای لاتین سفر می‌کرد و مینوشت، تراژدی در زندگی‌اش شکل می‌گرفت. در مسیرش از پاریس به بورلی هیلز که قصد داشت به خانه یکی از دوستانش که کارگردان نامدار سینما یعنی رومن پولانسکی و همسرش شارون تیت بود بره، چمدانش به اشتباه به نیویورک فرستاده شد. پرواز لس آنجلس را از دست داد و برخلاف میلش یک شب در نیویورک ماند. همان شب دسته چارلز مانسون پنج نفر را کشتند، از جمله همسر پولانسکی نزدیک‌ترین دوست کوشینسکی که برای ترک اروپا و اقامتش در آمریکا به اون خیلیکمک کرده بود.

کوشینسکی سال‌های بعد از این واقعه را به تدریس نثر انگلیسی و نقد در دانشگاه پرینستون پرداخت. به سمت سرپرست بنیاد پن که انتخاب شد زندگی دانشگاهی را کنار گذاشت و حس حمایت و مسئولیتی را نسبت به نویسندگان سراسر دنیا بروز می‌داد. هیچ کدوم از اعضای مرکز آمریکایی پن از دامنه تلاش‌های کوشینسکی در این راه باخبر نبودن اما مسلما این تلاشها فوق‌العاده بود. مسئول آزادی زندانیان شد و به لحاظ مالی کمک‌هایی می‌کرد. رسانه‌ها اغلب اون را کابوی اگزیستانسیال، پنالتی زن حرفه‌ای، آدم پرتابل به معنای واقعی کلمه و ترکیب ماجراجو و اصلاحگر اجتماعی لقب دادن. کوشینسکی در مصاحبه‌ای با سایکولوژی تودی گفت: «چون سرگرمی خاصی ندارم، حتی کار خاصی نیست که دلم بخواهد انجام بدهم، تنها شیوه من برای زندگی اینه که تا جایی که زندگی‌ام اجازه می‌دهد به آدمها نزدیک شوم. هیچ چیزی بیشتر از این منو برنمی‌انگیزد و جذبم نمی‌کند.»

کوشینسکی رمان «بودن‌اش» را به فیلمنامه تبدیل کرد که پیتر سلرز، شرلی مک لین، مریلین داگلاس و جک واردن در آن بازی می‌کردند و همان سال جایزه بهترین فیلمنامه را از اتحادیه نویسندگان امریکا و آکادمی هنرهای سینما و تلویزیون انگلیس، یا همان بفتا، گرفت. ضمنا در فیلم سرخ‌ها ساخته «وارن بیتی» نیز نقش «گریگوری زینوفیف» را بازی کرده.

منتقدی درباره کوشینسکی نوشت: «او آنقدر کم می‌نویسد که انگار هر کلمه‌اش هزاران دلار می‌ارزد و یک کلمه نابجا یا عبارت غلط به قیمت جانش تمام می‌شود.» البته درست می‌گفت. سه سال طول می‌کشید تا کوشینسکی یک رمان بنویسد و دهها بار آن را بازنویسی می‌کرد: در نهایت بعد از انجام تصحیحات لازم حجم رمان را به یک سوم کاهش می‌داد. ناشرین آثارش معتقد بودن که همین سختگیری و وسواس بالاست که باعث می‌شه رمان‌های کوشینسکی تأثیر منسجم و شاخص بر خواننده‌هت داشته باشد. کوشینسکی می‌گفت: «داستان نویسی ذات زندگی منه، هر کار دیگه‌ای که می‌کنم بر محور این تفکر استواره که: می‌توانم از این موضوع در رمان بعدی‌ام استفاده کنم؟ چون من فرزند، خانواده، خویشاوند، کار یا ملکی ندارم که از آن حرف بزنم، برای همین کتاب‌های من تنها دستاوردهای معنوی من محسوب می‌شن.»

به نوشته واشنگتن پست: کوشینسکی از بهترین نوشته‌های هر دوره‌ای بهره گرفته و آموخته و براساس اون، سبک و تکنیک خودش را شکل داده… هماهنگ با نیاز خودش برای بیان چیزهای جدید زندگی ما و دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، برای بیان وصف ناپذیرها. اون به خودش و خواننده‌اش فرصت تعبیر می‌دهد، اون حقیقت را در عمیق‌ترین گوشه‌های زندگی خصوصی و اجتماعی ما، ظاهر بیرونی و واقعیت درونی جستجو می‌کند. مرزهای نوشتن را به نقطه‌های دور، دست نیافتنی و نامرئی‌تری می‌بره، به سرما و تاریکی، و با این کار مرزهای پذیرش و تحمل ما را وسیع‌تر می‌کند.

یرژی کوشینسکی در سال ۱۹۹۱ از دنیا رفت.

کتاب بودن درباره پیرمردی به اسم چنس هست. مردی که تنها با یک تلویزیون رفیق بوده. اون در کودکی مادرش را از دست می‌دهد و پدرش را هم نمی‌شناسنه. مردی اون را به خانه‌اش می‌بره و چنس در باغ اون فرد، به باغبانی و مراقبت از گل‌ها و گیاهان مشغول می‌شه. حالا چهل سالی از آن روز گذشته است و صاحب خانه‌ای که چنس در آن باغبانی می‌کرد از دنیا رفته است. چنس به ناچار باید با جامعه روبه‌رو شود و پایش را از خانه‌ای که در گذشته در آن زندگی می‌کرده، بیرون بگذاره. چنس با اتفاقات و مردمی عجیب مواجه می‌شود و ناخواسته به خانه یکی از سیاستمداران وارد پا میذاره…

این کتاب با زبان ساده و روایت طنزگونه خودش نقدی بر سیستم اجتماعی موجود در جهان وارد می‌کنه و سیاست و اقتصاد را به بازی می‌گیرد.

تماشای ویدئوی نقد و بررسی کتاب «بودن» در کانال یوتیوب

بدون دیدگاه برای در تمنّای تلویزیون؛ فقط تو فراتر را می‌بینی

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *