بازی زمستانی

نویسنده: آلکساندر همن / ترجمه: امین هوشمند

من در خندق‌های برفی در یکی از خیابان‌های شیکاگو، در حال رفتن به یک بازی فوتبال در حال دوچرخه سواری بودم. زمینی در شمال شیکاگو که من و دوستانم در آن بازی می‌کنیم از لاستیک‌هایی ساخته شده و روی آن با مقداری چمن پلاستیکی تزئین شده است، پس زمین در زمستان کاملاً یخ نمی‌زند. با این حال، در این شنبه خاص، زمین بازی ما با یخ پوشانده شده (یخ زدگی ناگهانی قطب شمال پس از گرم شدن در اوایل همان هفته) در زیر برف کافی برای پنهان کردن سطح لغزنده پوشیده شده است. من هر دو زانوهایم را هنگام بازی فوتبال زخمی کرده بودم، بنابراین راه عاقلانه این است که به خانه برگردم. اما وقتی به میدان مسابقه نزدیک می‌شوم، می‌توانم توپ زرد و آبی را ببینم که روی سفیدی می‌غلتد، منظره‌ای که خرد در برابر آن تسلیم می‌شود.

می‌توانم جانی (یک آلبانیایی مونته‌نگرویی عظیم الجثه که نام اصلی او اصلان است) و جورجی (خورخه، متولد اکوادور، که به من اطمینان داده که داستان زندگی‌اش ارزشمند است اما هرگز چیزی از آن را به من نگفته است) را ببینم که تیم‌ها را انتخاب می‌کنند و بر سر بازیکنان مختلف چانه می‌زنند. از دوچرخه ام پیاده می‌شوم، آن را به نرده تکیه می دهم و به مسابقه می پیوندم. توپ زرد و آبی را به دانکن انگلیسی می‌فرستم، او همیشه بدخلق است: تیم‌ها خیلی آهسته یارکشی می‌کنند، هوا خیلی سرد است و او باید زود برود – کار او برف روبی است و حالا کلی کار هست که باید انجام دهد. دانکن توپ را به انیس که قبلاً در اروپا حرفه‌ای فوتبال بازی می کرد می‌دهد. او به عنوان پناهنده از غرب بوسنی به شیکاگو آمد. در طول جنگ، بوسنی غربی توسط نیروهایی که با صرب‌ها همکاری می‌کردند و به شدت با دولت مرکزی در سارایوو مخالفت می‌کردند، کنترل می‌شد، که نیروهای دولتی در نهایت انتقام وحشتناکی در آن‌جا گرفتند. در نتیجه، بوسنیایی‌های غربی در شیکاگو و ایالات متحده از هرگونه تماس با دیگر بوسنیایی‌ها خودداری می‌کنند و جوامع، جشنواره‌ها، تیم‌های فوتبال و مغازه‌های مستقل خود را دارند. نمی‌دانم تجربه جنگ انیس چقدر بد بوده یا وفاداری‌هایش در کجا ممکن است باشد، اما ما به خوبی با هم کنار می‌آییم: او بازیکن بزرگ و مردی مهربان است. انس به طرز ماهرانه‌ای توپ را به سمت کارل، هوادار آرسنال که مدت‌ها در شیکاگو زندگی می‌کند، می‌فرستد، کارل به دیوید پاس می‌دهد که پدرشوهرش مربی تیم ملی فوتبال زیر ۲۱ سال صربستان است و پیش از آن هم مربی‌گری تیم ملی غنا را به عهده داشته است. وینر، یک که خیلی پرحرف است و موهایش را بافته، با سرماخوردگی شدید به این امید آمده است که «از آن مهلکه فرار کند»، توپ را از دیوید دریافت می‌کند و قبل از اینکه توپ را به سمت چارلی که با جانی بازی کرده است برساند، حرکتی غیرضروری انجام دهد. جانی/اصلان حداقل بیست و پنج ساله است و صدها بازیکن را به یاد می آورد که این دو با آنها در این زمین مشترک بازی کرده‌اند. چارلی همیشه آماده است تا یک داستان خوب در مورد هر یک از آنها بگوید، و من همیشه آماده گوش دادن هستم. او توپ را به سمت من می‌زند.

در سرما، توپ مانند سنگ سخت است. ما آن را به این طرف و آن طرف شوت نمی‌زنیم تا گرم شویم – توپ در برابر پا چیزی را در مغز ما تحریک می کند و ما را به سمت خلسه شروع بازی سوق می‌دهد. ژان پل، یک کامرونی، در حالی با لباس پوشیده زمستانی وارد زمین می‌شود که شلوار ورزشی خود را در جوراب‌های ضخیم فرو کرده است. درک اینکه او اصلاً چگونه می تواند با این شرایط حرکت کند دشوار است. ساعت از هشت صبح گذشته است، زمانی که قرار است شروع کنیم – سیزده نفر هستیم، این تعداد برای یک بازی کافی است. جانی و جورج بالاخره تیم‌ها را انتخاب کرده‌اند و ما می‌توانیم بازی را ادامه می‌دهیم. شرایط ناعادلانه است. فوتبال بازی کردن در این شرایط بی‌شباهت به بازی اسکیت روی یخ نیست. روی خط دروازه لیز خوردم ولی اجازه ندادم زانویم بیش از قبل آسیب ببیند. به پشت می‌افتم و به سختی از ضربه مغزی جلوگیری می‌کنم، اگرچه گردنم تاب می‌خورد – تا یک هفته بعد از بازی ملتهب خواهد شد. ما از تکل‌های غیرضروری و بازی‌ خشن خودداری می‌کنیم و به یکدیگر در مورد حرکت‌های خطرناک هشدار می‌دهیم، اما بازی هیجان انگیز است؛ مملو از فریاد و تمسخر همدیگر. تیم من به سرعت چند پاس خوب می دهد و سه گل جلو می‌افتد. اما گل زدن کمترین ارزش را دارد وقتی هدف ما این است که دور هم جمع شویم: دانکن توپ را در خط میانی برای من پس می‌فرستد، من آن را به وینر در سمت راست پاس می‌دهم، او به سرعت آن را برای کارل می فرستد، او با ضربه‌ای محکم توپ را تبدیل به گل می‌کند – ما چهار گل جلو می‌افتیم. همه چیز همین‌قدر ساده و کامل است. برای لحظه‌ی غیر قابل بیان، امکان محو شدن در یک جهان دل‌پذیر را احساس می کنیم.

اما سپس آژیر آمبولانس از سمت پایین ریج، گذرگاه اصلی کنار میدان، می‌آید، گویی به ما یادآوری می‌کند که اندام‌ها و مفاصل ما در خطر هستند. در داخل یک زمین بسکتبال محصور شده، سگی به صورت مدوّر در حال دویدن است در حالی که صاحبش به وضوح از سرما می‌لرزد. اوایل صبح شنبه در شیکاگو زمستان است. هیچ کس دیگری در آن اطراف نیست. یک نیروی معنوی و رهبانی در بازی ما در این سرمای جان‌سوز وجود دارد که به موجب آن تجربه شدید درونی به ظهور می انجامد. هر بار که یک پاس خوب داده می شود، برخلاف شانس، وینر می خندد. هر بار که انیس گل می زند، می خندد. ما سلامت جان و تن خود را به خطر می اندازیم چون اتفاق خوبی در حال رخ دادن است.

نتیجه نهایی ۴-۳ است، انیس تمام گل‌های تیم دیگر را به ثمر رسانده است. ما از زمین خارج می‌شویم و قدردان این واقعیت هستیم که به طور معجزه آسایی، همه مفاصل و عضلات ما همچنان در جای خود قرار دارند. دانکن می‌نشیند تا مراسم بعد از بازی خود را انجام دهد: یک سیگار به همراه یک آبجو. دیگران به سمت اتومبیل‌های خودشان می‌روند. سوار دوچرخه یخ زده‌ام می‌شوم و به خانه برمی‌گردم. همه ما شنبه آینده دوباره به اینجا برمی‌گردیم.

بدون دیدگاه برای بازی زمستانی

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *