ببخش، من را ببخش

نویسنده: آلکساندر همن / ترجمه: امین هوشمند

من اولین جام جهانی خود را در سال ۱۹۷۴ تماشا کردم. یوگسلاوی، وطن آن زمان من، در یک بازی دراماتیک مقابل اسپانیا که در آن یوسیپ کاتالینسکی، بازیکنی از ژلژنیچار سارایوو، تیمی که من از آن حمایت می‌کردم (و هنوز هم از آن حمایت می کنم)، جواز حضور در آن جام جهانی را کسب کرده بود. او در آن بازی گل تعیین کننده‌ای را زد که می توانم تا به امروز در ذهنم تکرارش کنم. همانطور که بسیاری از یک وطن‌پرست ده ساله دیوانه فوتبال انتظار دارند این کار را بکند، من با شور و اشتیاق تیم ملی کشورم را تشویق می‌کردم. یکی از بازی‌ها در راه حذف حتمی، مقابل تیم بزرگ لهستان با حضور دینا، لاتو، شارماخ و … بود. من به طور مشخص زمین سبز روشن، پیراهن‌های سفید و قرمز تیم لهستان، آبی، قرمز و سفید تیم یوگسلاوی را به یاد می‌آورم – حتی اگر آن را در تلویزیون سیاه و سفید تماشا کردم. دیوانه وار درگیر بودم، روی زمین غلت خوردم و با هر فرصتی که از دست می‌رفت جیغ می‌زدم. من با هر تصمیمی که علیه خودمان بود به سینه‌ام می‌زدم، در حالی که مادرم هراسان سعی می‌کرد مرا آرام کند، با ادعای اینکه این فقط یک بازی بود، و من او را به دلیل درک نکردن اهمیت آن تا جهنم لعنت کردم.

نیازی به گفتن نیست، یوگسلاوی به دلیل یک بی‌عدالتی بزرگ و سیستماتیک شکست می‌خورد. چگونه می‌توانستیم ببازیم وقتی اشتیاق من برای پیش بردن ما بود؟ زمانی که ما انسان‌های بزرگ و شایسته‌ای بودیم؟ به سرعت برای من مشخص شد که همه چیز به خاطر داوری است. که تمام تصمیمات خود را علیه یوگسلاوی گرفت، زیرا او به دلایلی آشکارا از ما متنفر بود. مشخص شد، حتی لهستانی ها، از تعصب آشکار داور وحشت زده شده‌اند. در یک نقطه، بازیکن لهستانی گورگون (که شبیه یک خدای اسلاو بود، با شانه های پهن و قوی) با یک ضربه آزاد وظیفه خودش را انجام می‌داد. فکر می کردم حتی او آنقدر از داور شیطانی منزجر شده بود که از شروع مجدد بازی خودداری می‌کرد. به دلیل همبستگی محض که مخصوص اسلاوها بود، به خوبی با بی عدالتی های این دنیای شیطانی آشنا بود.

مدت کوتاهی پس از آن، طبیعتاً متوجه شدم که عملکرد داور بی‌غرض است، که گورگون حاضر است برای بردن بازی تیمش دست به هر کاری بزند، که یوگسلاوی کشوری شرم‌آور و بازنده بود و به شایستگی از تیمی که تقریباً به فینال می‌رسید شکست خورد. و برزیل، قهرمان جهان را در بازی رده بندی شکست داد. اما خوشا به حال روزهای کودکی که می‌توان دنیا را بین درست و نادرست تقسیم کرد، بین داور شیطانی و بقیه ما! چقدر باشکوه بود که با این اعتقاد زندگی کنیم که همیشه حق با باشد! به همین دلیل است که آن روز را به یاد می‌آورم. شاید آخرین باری بود که بی‌تردید در سمت درست ایستاده بودم، و چه شیرین بود آرامش عدالت.

چند سال پیش، وقتی در یک بازی کثیف فوتبال که تا حد زیادی با فریاد زدن سر بقیه سپری می‌کردم، با مرد جوانی به نام کلمنته درگیر شدم. او با بی‌احترامی چیزی در مورد خواهرم گفت و من با لگدی به سرش زدم. می‌توانستم برآمدگی پایم رو روی گونه‌اش حس کنم. البته بعداً به طرز وحشتناکی پشیمان شدم، اما یک لحظه (و آن لحظه همزمان با لگد زدن به کلمنته بود) که در آرامش کامل بودم، زمانی که یک مرکز ثابت و محکم جایی در اعماق خشم من وجود داشت، جایی در فضایی آرام و از خودبزرگ بینی بی وقفه. پس از یک عمر توهین و آسیب – یا من در آن لحظه این‌طور احساس کردم – این فرصتی بود که همه آن خشم انباشته شده را کنار بگذارم. او ضربه‌ای از من را به دلیل اتفاقی که خیلی وقت پیش با یک داور بدجنس شروع شده بود، متحمل شد. بعد از لگد زدن به سر کلمنته بود که بالاخره و متوجه منظور آلبر کامو شدم که گفته بود: «هر آنچه در مورد اخلاق و تعهدات مردانه می‌دانم، مدیون فوتبال هستم.» بعد از اینکه کلمنته را لگد زدم – که نامش را می توان بخشنده ترجمه کرد – درمان خشم خودم را شروع کردم.

بدون دیدگاه برای ببخش، من را ببخش

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *